Tumgik
afarinesh · 3 years
Photo
Tumblr media
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . جنگلی بود که در آن میمون های زیادی زندگی می کردند. این میمون ها بزرگی داشتند که نامش روزبه بود. روزبه بسیار با تجربه و جهاندیده و سرد و گرم روزگار را چشیده و از هر بد و نیکی را دیده بود. او همیشه با رای و تدبیر و حکمت روزگار می گذراند. روزی به بالای درختی نشسته بود و به شهر نگاه می کرد. روزبه یاران خود را فرا خواند و گفت: چیز عجیبی می بینم. یارانش نگاه کردند و زنی را دیدند که با گوسفندی بازی می کرد. روزبه گفت: این کار بی عواقب نیست و بی گمان به همین خاطر، بلایی از تقدیر به ما می رسد. مصلحت آن است که زن و فرزندان خود را از جنگل بیرون ببریم و به جای دیگری کوچ کنیم. میمون های دیگر با خود گفتند: که روزبه پیر و فرتوت شده و افکارش رو به خرافات گراییده است. پس حرف روزبه در آنها اثر نکرد. اما آنها نمی دانستند که: هر چه در آینه جوان بیند پیر در خشت پخته آن بیند روزبه دست زن و فرزندش را گرفت و از آن جنگل به جای دیگری رفت. روزی گوسفند شاخی به زن زد و زن از شدت آن ضربه به درد آمد و آتش بر افروخته ای که در دست داشت را به گوسفند زد. پشم گوسفند آتش گرفت و گوسفند از ترس آتش خود را به فیل خانه انداخت و خود را به کاه ها می مالید تا آتش خاموش شود؛ اما آتش در کاه ها افتاد و شعله ور شد و تمام فیل خانه را فراگرفت. فیل ها بعضی مجروح و تعدادی کشته شدند. خبر این حادثه به گوش پادشاه رسید و بسیار اندوهگین شد. پادشاه بزرگ فیل بانان را فرا خواند و از او پرسید که درمان سوختگی این فیلان چیست؟ فیل بان گفت: باید به طور مرتب به جراحت فیلان پیه میمون بمالیم تا بهبود یابند. سپاهیان به جنگل رفتند و به میمون ها حمله کردند و با تیر و سنگ بر سر آنها باریدند. میمون ها از چنین وضعی تعجب کردند و فریاد بر آوردند که: آخر بگویید که دلیل کشتن ما چیست!؟ ما چندین سال است که در این جنگل زندگی می کنیم و به هیچ آفریده ای آزار نرساندیم که به خاطرش سزاوار تجاوز و قتل و غارت شویم. لشکریان ماجرای گوسفند و زن و آتش و فیلان را گفتند و آن کار محال را شرح دادند. میمون ها گفتند: ما سزاوار بلایی بیشتر از این هستیم؛ چون حرف پیر و بزرگ خود را در پیش نگرفتیم‌. آری دوست من اگر پند بزرگان را به جان و دل نیاموزی طبیعت با دوصد تلخی بیاموزد تو را روزی . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CMKh_2bDIbV/?igshid=10eb9ov5paa4u
1 note · View note
afarinesh · 3 years
Photo
Tumblr media
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . دزدی از نردبان خانه ای بالا رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می پرسید: خدا کجاست؟ صدای مادرانه ای پاسخ داد: خدا در جنگل است عزیزم... کودک دوباره پرسید: خدا در جنگل چه کار می کند؟ مادر گفت: دارد نردبان می سازد! دزد با شنیدن این حرف از ادامه کار خود پشیمان شد و از نردبان پایین آمد. سالها بعد دزدی از نردبان خانه مرد با خدایی بالا رفت. او از شیار پنجره شنید که کودکی از پدرش می پرسد: خدا چرا نردبان می سازد!؟ مرد با خدا، از پنجره به نردبانی که سالها پیش از آن پایین آمده بود نگاهی کرد و به کودک گفت: برای آنکه عده ای را از آن پایین بیاورد و عده ای را بالا ببرد. آری دوستان آنانی که از نردبان مردم بالا می روند، بی گمان از وجود خدا بی خبرند... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLuTbmZjMNQ/?igshid=18c1ymdoi92kq
0 notes
afarinesh · 3 years
Photo
Tumblr media
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . شهری بود که حاکمی جبار داشت. حاکم از مردم باج و خراج و مالیات فراوان می گرفت. اما با این حال خزانه همیشه خالی بود، چون گویا کلید خزانه دست چند نفر بود. کسی هم جرات نداشت به آن وضعیت اعتراضی کند. هر که هم از درماندگی مردم حرفی می زد. یا زبانش را می بریدند یا دارش می زدند. در آن اوضاع نا به سامان اقتصادی حاکم دستور داد برای جبران کسری بودجه، از افرادی که وارد شهر می شوند، پنج دینار عوارض بگیرند. مدتی به همین منوال گذشت و اعتراضی از جانب مردم به وضعیت موجود نشد. حاکم چون دید که مردم اعتراضی ندارند هیچ صدایی از کسی بر نمی خیزد، دستور داد که هم برای ورود و هم برای خروج از شهر از مردم پنج دینار بگیرند. مردم بیچاره از ترس از دست دادن جانشان، آن ده دینار را پرداخت می کردند و اعتراضی هم نداشتد. سپس حاکم چون دید که مردم حرفی ندارند و هر طور که حاکم بخواهد به او سواری می دهند، سربازی را مامور کرد علاوه بر آنکه بابت ورود و خروج از مردم پول بگیرد، بلکه هربار آنها را یک فصل هم کتک بزند. دستور حاکم اجرا شد و باز هم بخاری از دیگ بیچارگی‌مردم بلند نشد. سرانجام در یک گردهمایی حاکم شهر به مردم گفت: چنانچه مشکلاتی در رابطه با ورود و خروج شهر دارید بیان کنید. کسی چیزی نگفت... تنها یک نفر از انتهای جمعیت بلند شد و گفت: خواهشی که از حاکم داریم این است که تعداد سربازها را بیشتر کنند تا مجبور نشویم برای کتک خوردن زیاد در صف بایستیم... آری دوستان سکوت همیشه نشانه رضایت نیست... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLj4Oq5DwH8/?igshid=rmes234l0zn
0 notes
afarinesh · 3 years
Photo
Tumblr media
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب نمودند. پادشاه به وزیر خود گفت: برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند، تا دور هم بشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم. وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت و فریاد زد: ای مرد به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و دار و ندار زندگیم در حال سوختن است. تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموش کردن آتش به او کمک کنند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنی های رنگارنگ از آنها پذیرایی شد. پادشاه از وزیر خود پرسید: چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟ وزیر گفت: اینها دوستان ما هستند، کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند می پنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب هم بر رو خانه آتش گرفته ما بریزند. آری دوستان... بیگانه اگر وفا کند، خویش من است... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Tehran, Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLb518kDcXN/?igshid=1t55f82vhpgve
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . شیخی در خواب دید که شیطان ریش بلندی گذاشته و مردم را فریب می دهد. پس ریش او را به دست گرفت و سیلی محکمی به گوش شیطان زد و گفت: ای لعنتی ریش گذاشته ای تا مردم فکر کنند آدم خوب و با خدایی هستی!؟ آن وقت آنها را فریب بدهی!؟ می کشمت... سپس سیلی دیگری به صورت شیطان زد و با صدای سیلی از خواب پرید و دید که ریش خودش را در دستش گرفته است. خنده اش گرفت... نمی دانم به ریش خودش می خندید یا به ریش شیطان؟ یا شاید هم به ریش مردم می خندید!؟ . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLUfxnwDF2t/?igshid=1uzv8xfpsspve
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . شیخی در خواب دید که شیطان ریش بلندی گذاشته و مردم را فریب می دهد. پس ریش او را به دست گرفت و سیلی محکمی به گوش شیطان زد و گفت: ای لعنتی ریش گذاشته ای تا مردم فکر کنند آدم خوب و با خدایی هستی!؟ آن وقت آنها را فریب بدهی!؟ می کشمت... سپس سیلی دیگری به صورت شیطان زد و با صدای سیلی از خواب پرید و دید که ریش خودش را در دستش گرفته است. خنده اش گرفت... نمی دانم به ریش خودش می خندید یا به ریش شیطان؟ یا شاید هم به ریش مردم می خندید!؟ . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Tehran, Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLUdcDHj7mf/?igshid=7sp1m2ue5j0f
0 notes
afarinesh · 3 years
Photo
Tumblr media
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت. شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت. روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد. اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد. یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد. مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟ چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد. آری دوستان سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLKPmtoD2jp/?igshid=5rdui1p7kus9
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . کاروانی از مردمانی که به ترسویی و بزدلی مشهور بودند، شکایت نزد حاکم شهر بردند و گفتند: دیروز دو راهزن به ما حمله کردند و کاروان صد نفری ما را غارت نمودند. حاکم با تعجب پرسید: چگونه شما صد کس نتوانستید مانع دزدی آن دو نفر شوید؟ یکی از آنان پاسخ داد: آن ها دو نفر بودند همراه ما صد نفر بودیم تنها آری دوستان اگر حقمان را دزدیدند، از زرنگی سارقان نبود؛ بلکه از تنهایی ما بود... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLFJGfxDHI1/?igshid=vq9tup0oxmhs
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . گویند مردی از فرط گرسنگی مشرف به مرگ گردید. شیطان برای او غذایی آورد و حاضر شد به شرط آنکه آن مرد دین و ایمانش را به شیطان بفروشد، غذا را به او بدهد. مرد گرسنه شرط را پذیرفت و غذا را از شیطان گرفت. اما پس از آنکه یک دل سیر از غذا را خورد، از دادن دین و ایمان خود به شیطان، حاشا کرد و گفت: آنچه را که در هنگام گرسنگی فروختی، توهمی بیش نیست؛ چون آدم گرسنه دین و ایمان ندارد. سوال من این است: آنانی که به اسم دین به مردم گرسنگی می دهند، آیا نمی دانند که آدم گرسنه دین و ایمان ندارد؟ . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLCV_HKD5U6/?igshid=vslna8wgl5sz
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . گویند مردی از فرط گرسنگی مشرف به مرگ گردید. شیطان برای او غذایی آورد و حاضر شد به شرط آنکه آن مرد دین و ایمانش را به شیطان بفروشد، غذا را به او بدهد. مرد گرسنه شرط را پذیرفت و غذا را از شیطان گرفت. اما پس از آنکه یک دل سیر از غذا را خورد، از دادن دین و ایمان خود به شیطان، حاشا کرد و گفت: آنچه را که در هنگام گرسنگی فروختی، توهمی بیش نیست؛ چون آدم گرسنه دین و ایمان ندارد. سوال من این است: آنانی که به اسم دین به مردم گرسنگی می دهند، آیا نمی دانند که آدم گرسنه دین و ایمان ندارد؟ . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران‎‏ (در ‏‎Tehran‎‏) https://www.instagram.com/p/CLCTFBNjFI_/?igshid=1qvwdhhvoj51a
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . روباهی از بخت بدش به درون چاهی افتاد. او هرچه تلاش کرد نتوانست از آن بیرون آید. کمی بعد، بزی از آنجا می گذشت و چون روباه را در چاه دید، پرسید که چه می کند؟ روباه گفت: مگر نشنیده ای که خشکسالی بزرگی در راه است؟ از این رو به این چاه آمده ام تا آب کافی در دسترسم باشد. تو چرا به من ملحق نمی شوی!؟ بز اندرز روباه را پذیرفت و به درون چاه رفت. اما روباه به آنی بر پشت بز پرید و پای بر شاخ های طویلش نهاد و از چاه بیرون جست. آنگاه روباه رو به بز کرد و گفت: خداحافظ دوست من. اما دیگر به خاطر بسپار: هیچگاه اندرز کسی که به گرفتاری و مصیبت دچار است را نپذیر.... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #ایران #تهران ‎‏ (در ‏‎Tehran, Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CK_zbEnDM2V/?igshid=1mh3f7p1z88q2
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . مترجم متن: @zeinaballameh . . . گرگی به سبب هوشیاری چوپان نمی توانست به گله بزند و گوسفند شکار کند. از قضا روزی پوست میشی را یافت. پس آن را به بر کرد و به میان گله رفت. بره ای گرگ را در پوستین میش دید و خیال کرد که مادرش است و او را دنبال نمود. گرگ بره را به دنبال خود به گوشه ای کشاند و خورد. او مدت ها گوسفندان را به همین حیلت فریب می داد و دلی از عزا در می آورد. گرگ این را خوب می دانست که اگر بخواهد از چماق چوپان محفوظ باشد و بدون نگرانی از گوسفندان بخورد، باید هم رنگ آنان باشد. آری دوستان! چون بسی ابلیس آدم روی هست پس به هر دستی نشاید داد دست . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #قصه #تهران‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CK4Ljw2D9ZC/?igshid=mrtfyk2rgdpx
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . مترجم متن: @zeinaballameh . . . خری به درختی بسته بود. شیطان خر را باز کرد. خر وارد زمین همسایه شد و تر و خشک را باهم خورد‌ زن همسایه وقتی خر را در این حالت دید، تفنگ را برداشت و خر را کشت. صاحب خر وقتی صحنه را دید، عصبانی شد و زن همسایه را کشت. شوهر زن همسایه وقتی با جسد خونین همسرش رو به رو شد، صاحب خر را کشت. از شیطان پرسیدند: چه کار کردی؟ گفت: من فقط خر را رها کردم. آری دوست من هرگاه خواستی مملکتی را ویران کنی، خری را آزاد کن... . . . به اسرار این حکایت مجدد بازگو و به زبان انگلیسی زیر نویس شد. . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #انگیزشی #عاشقانه #غمگین #طنز #خنده_دار #خنده #موفقیت #anecdote #story #success #motivational #love‎‏ (در ‏‎The World‎‏) https://www.instagram.com/p/CKvykVuDumW/?igshid=1nd0mlic9fd1d
1 note · View note
afarinesh · 3 years
Photo
Tumblr media
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . مترجم متن: @zeinaballameh . . . عقاب به گوسفند حمله کرد و او را به چنگال گرفت و در ربود. کلاغی که شوق تقلید داشت این صحنه را دید. کلاغ تصمیم گرفت که زور خود را بر گوسفند بیازماید. پس بر پشت گوسفند پرید و شروع به بال زدن کرد. اما پنجه هایش در پشم گوسفند آنچنان گیر کرد که بیچاره نتوانست خود را نجات دهد. چوپان آمد و کلاغ را گرفت و به خانه برد تا بازیچه ی دست فرزندانش کند. فرزندان چوپان که کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که نام این پرنده چیست؟ چوپان گفت: این پرنده ای است که یک ساعت پیش خود را عقاب تصور کرده بود؛ اکنون باید دانسته باشد که کلاغ بیشه ی حماقت پیشه است. آری دوستان آدمی باید بداند در کاری که ما فوق توانایی اوست، قدم ننهد؛ و اگر نهد، هم از سرانجام آن نا امید می شود، هم مصدر تضحیک و بازیچه دست بچه های روزگار می شود. . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #انگیزشی #عاشقانه #غمگین #طنز #خنده_دار #خنده #موفقیت #anecdote #story #success #motivational #love‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CKtvmhLjns6/?igshid=1bz1xk75sdx01
0 notes
afarinesh · 3 years
Video
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . مترجم متن: @zeinaballameh . . . در یک روز گرم تابستان مرد کچلی خسته از کار در حال استراحت بود. در این حال مگسی دور کله تاس او می چرخید و دم به دم او را می گزید. مرد کچل به قصد کشتن دشمن کوچکش، محکم بر فرق سر خود کوبید. اما مگس پرواز کرد و رهید. بار دیگر مگس وز وز کنان آمد و بر کله او نشست و شروع به آزردن کرد. مرد کچل که از کرده خود عبرت گرفته بود، گفت: اگر به زخم زبان دشمنان حقیرت اهمیت بدهی، فقط به خودت آسیب خواهی رساند... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #انگیزشی #عاشقانه #غمگین #طنز #خنده_دار #خنده #موفقیت #anecdote #story #success #motivational #love‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CKlP6ofDCVl/?igshid=1tro6wkkn3k0b
1 note · View note
afarinesh · 3 years
Photo
Tumblr media
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . مترجم متن: @zeinaballameh . . . میان پرندگان و پستانداران اختلاف بزرگی در گرفت. وقتی دو طرف برای نبرد سپاه جمع می کردند، خفاش مردد بود که به کدام دسته بپیوندد. پرندگان از خفاش خواستند که به آن ها ملحق شود. اما او گفت من جزو پستانداران هستم. چندی بعد دسته ای از پستانداران که از آنجا می گذشتند به خفاش گفتند: با ما بیا اما خفاش گفت من پرنده ام خوشبختانه در لحظه آخر میان دو سپاه صلح برقرار شد. آنگاه خفاش نزد پرندگان رفت تا در جشن آنان شرکت کند، اما پرندگان او را از خود راندند. پس خفاش نزد پستانداران رفت، اما وادار به فرار شد چون می خواستند تکه تکه اش کنند. آری دوستان! کسی که موضع و جایگاه مشخصی نداشته باشد، هیچ دوستی ندارد... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #انگیزشی #عاشقانه #غمگین #طنز #خنده_دار #خنده #موفقیت #anecdote #story #success #motivational #love‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CKg3LiHj61M/?igshid=98l1xuayluh5
0 notes
afarinesh · 3 years
Photo
Tumblr media
‏‎@a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . مترجم متن: @zeinaballameh . . . در مزرعه ای که یک پرستو و چندی از پرندگان در آن دانه بر می‌چیدند، کشاورزی دانه کنف می کاشت. پرستو به دیگر پرندگان گفت: دوستان از این مرد حذر کنید. پرندگان پرسیدند: چرا مگر او چه می کند؟ پرستو گفت: آنچه می کارد بذر کنف است؛ سعی کنید تک تک بذرها را برچینید، وگرنه پشیمانی برایتان به بار می آورد. پرندگان توجهی به سخن پرستو نکردند. کنف رشد کرد و رشد کرد تا از آن طناب بافته شد و از طناب هم تور بسیاری از پرندگان که از نصیحت پرستو غافل شده بودند در تورهایی که از کنف بافته شده بود گرفتار آمدند. آری دوستان... بذر پلیدی را نابود کنید، وگرنه رشد می کند و شما را به نابودی می کشاند... . . . ما را با لایک و کامنت های زیبایتان همراهی نمایید و به دوستان خود معرفی کنید. درود🌱 . . . @a.f.a.r.i.n.e.s.h . . . #آفرینش #حکایت #داستان #انگیزشی #عاشقانه #غمگین #طنز #خنده_دار #خنده #موفقیت #anecdote #story #success #motivational #love‎‏ (در ‏‎Iran‎‏) https://www.instagram.com/p/CKb_aegDqTh/?igshid=51w7ghmbb0nb
0 notes