Tumgik
Text
از وقتی بهم گفتی کی میای ایران همش به وقتی بیای فکر میکنم. وقتی تو رو ببینم و دوباره خودم بشم. نمیدونی چقدر دلم تنگ ِ خودم بودنه. من میدونم. اندازه دلتنگیم برای حضور تو توی زندگیم. اندازه همه حرفایی که انقدر نگفتم و نشنیدم جزئی از بدنم شدن. اندازه تمام دونه های خاک و سنگ و گردوغباری که قراره تابستون روی چرخ دوچرخه هامون بشینه و اندازه تمام خنده ها و گریه هایی که تو این چند سال قورتشون دادم.
خیلی منتظرتم بچه
0 notes
Text
بعد از 6 سال برگشتم جنوب و رفتم هرمز. یه کاپل هیپی دیدم که سه ماه تو ساحل مفنق زندگی میکردن. یه پیرمردی به اسم بابا جمشید که تی شرت صورتی و شلوار سبز میپوشید و بابای ساحل چند درخت بود برای همیشه.
به همه ی مردم سلام کردم و از تونلای سنگی نمکی گذشتم تا به منظره دریا تو دل کوه برسم. 
لب پرتگاه نشستم و انقدر پاهامو تکون تکون دادم تا سقوط کردم. 
من تو ساحل سرخ دخترم رو بدنیا آوردم و از خاکش ستاره چیدم. آخرشم خودمو به تمام جزیره مالیدم و تمام مدت یادم بود که بار دیگه با هم برگردیم. 
0 notes
Text
سحر
یه عالمه قصه نوشتم  و حالا هیچی تو سرم ندارم که باهاش رویا ببافم. از یکی خوشم میاد و میخوام هر روز ببینمش ولی نه امروز. مثل وقتایی که یه بازیکن  تو یه  تیم مالاگاطور پیدا میکردم که بخاطرش یه فوتبال ختافه-مالاگاطوراونم فقط واسه همین امشب  ببینم. امروز ازش خسته شدم. امروز میتونم 7 ساعت بی حرکت یه جا بشینم و به این فکر کنم که به چی فکر کنم؟ رویاهام کجا رفتن؟ چرا آدرس ایستگاه قطار رو گم کردم؟ و چند سال میتونم همینجور بی حرکت باشم؟
0 notes
Text
وصیت طوری
بی رحمانه محکومیم با هر دم و بازدم تاثیری بر دنیا بگذاریم. از سرخوشانه جستن تا نالان پا کشیدنمان همیشه حامل خانه خرابی موجودات ریزتر زیر پایمان هستیم. آخرین خسارت هم آن دمی است که دم از دم و بازدم فروببندیم و قلب فشرده چند نفری که دوستمان داشتند را در لجن واقعیت فرو کنیم.
-سحر اینقدر دلم میخواد وقتی من مردم آدما یادشون باشه که بدم نمیومده بمیرم. که من حرف زیاد میزدم و حرفامو زیاد عوض میکردم، ولی به هر حال این وسطا آروزی مرگ هم زیاد کردم. که تو روزای حال خوش تر بازم زندگی رو زندگی میکردم که تهشو در آورده باشم و آسوده تر تمومش کنم. که وقتی آدم میمیره و تموم میشه دیگه آسودگی بی معناست، همونطور که آشفتگی. که اگر فقط یک لحظه قبل از مرگ متوجه مواجهه ش شده باشم، سوای فکر فشردن و لجن مال کردن قلب اونا، فقط هیجان داشتم. سحر اینقدر دلم میخواست فقط هیجان میداشتم ولی میدونم که آدما چقدر در بند کلیشه هاشون هستن.
1 note · View note
Text
متضاد غم شادی نیست
وقتی تو دنیا یک عالمه موجود سردرگم و بی سر و ته همینجوری اومدن و همینجوری هستن و همینجوری میرن، وقتی تاریخ هستی تا جایی که ما میدونیم پر از درد و از دست دادن و منقرض شدن و تموم شدن و تصادفات بی معنی بوده، وقتی تاریخ آدما پر از رنج و جنگ و شکنجه و خشونت بوده، وقتی امروزی که با چشم خودمون میبینیم، یک دیوونه خونه بزرگ بزرگ تشدید شونده هست، چطور شادی برای همیشه منتفی نباشه؟ با این حال هستی ما آدما یه عمق عجیبی داره پر از سوراخ سمبه و رمز و راز، و توی واکاوی و کشف و انگشت کردن به این سوراخا یه چیزی هست که انگار با غم فرق داره. برای ما کمالگرا ها شبیه حسی که وقتی فکر میکنی بیشترین بازدهی خودتو داری خیالتو راحت میکنه. وقتی از تو این سوراخا عواطف درمیاد، هنر درمیاد، اصلا فقط وقتی تلاش آدما رو واسه نقب زدن به سوراخا میبینی، یه چیزی هست که با غم فرق داره. این حس با معنا هم فرق داره چون هیچ قرینه ای برای اینکه چنین اصالتی بهش بدی نداری. متضاد غم شادی نیست، آرامشه.
(یه چیزی تو مایه های جواب، به اونی که خواسته بودی روش اسم بذاریم و اسمی پیدا نکرده بودم. فکر کردم با توضیح و کشف ابعادش شاید اسمش پیدا بشه.)
0 notes
Text
بوی نارگیل
از ظهر که پسورد رو عوض کردی منتظر الان بودم بیام ببینم چی نوشتی، نمیدونم چرا فرض کردم این کارا واسه اینه که میخوای بنویسی، که خب ننوشتی. عوضش من اپلیکیشن این ابوالفضل رو دانلود کردم و نمیدونم چطوره که آیکونش رو صفحه باعث میشه حس کنم به تو نزدیکتر شدم. آخرین نوشته ت رو باز خوندم، چقدر جز به جز و کلمه به کلمه رو جذب میکنم، چقدر با همه دقت و ظرافت، درد زندگیامونه. بیشتر از دو ماه پیش بود وسط یه سری حرف و فکر، به این رسیدم که با خودم وقت تنهایی ندارم، که از تنها شدن با خودم میترسم، که تو تنهاترین لحظه هام هم چیزی، فکری، مشغولیتی رو همراهم میبرم که با خودم مواجه نشم. بعدش وارد فضای شگفت انگیز بعد از کشف شدم، مدتی در جذبه و خلسه ش غوطه خوردم و لذت بردم. بعد نزدیک انتخابات شد و همه زندگی من رفت زیر سایه اون و چیز بعدی که بعد تموم شدنش دستمو گرفت، حس تلخ افسردگی بود. انگار ذهن من فقط همینو بلده و مثل یه بچه تا سرتو ازش برمیگردونی میره سر همون یه کاری که بلده و همون یه کاری که نباید بکنه. الان باز دارم سعی میکنم افسار رو دستم بگیرم. فکر اینکه وقتی بیام ایران عمر دوریم حدود سه سال شده اذیتم میکنه، فکر اینکه همینم نشه و از این بیشتر بشه دیوونه م میکنه. فقط وقتی چشممو میبندم و تصور میکنم گذشته و اومدم و شب تو خونه کثیف و تاریک ولو شدیم و حرف میزنیم و نمیزنیم، شاد شاد شاد میشم. نمیدونم بحران تغییر دهه یقه مو گرفته یا همینجوری زمانش شده، چند ماهی هست فکر آینده تو سرم میچرخه، از اون فکرا که به ریش تصویر خودم در حال فکر کردن به آینده خندیدن هم کنارش نمیزنه. یه فرصت کوتاه به خودم دادم تا بیست و چند روز دیگه که بهش بپردازم، کمی مرخصی و یک برنامه سفر هم گذاشتم، و میخوام اون موقع ببینم به کجا رسیده فکرام. راستی تا ماه مهر فرصت شرکت تو مسابقه ادبی صادق هدایت هست، میخوای داستان کوتاه بفرستیم؟!
0 notes
Text
خونه دروازه شمرون یه بوی ممتد و همیشگی زنجبیل نداشت؟
1 note · View note
Text
افسردگی تو بدنی زندگی میکنه که برای بقا دائم با مغزی که تلاش میکنه بمیره در جنگه. بدنی که من نصف سال توش زندگی میکنم. هر بار حالم خوبه هزار تا فیلم و کتاب میخونم و یادداشت برمیدارم و نامه مینویسم که سحر، دنیا قشنگ نیست و معمولیه اما تو به زودی همه چیز رو زشت میبینی و غمگین و جوری از نزدیکترینات ناامید میشی انگار همشون سوار بر جت دارن ازت فرار میکنن. بعد همه توشه ها رو میگیرم تو بغلم و میشینم ته کمد و زل میزنم به آسمونی که وقتی آفتابی نیست فقط طوفانه. مثل امروز. اینو از بوی بالشتم وقتی بیدار شدم فهمیدم و فقط آرزو کردم این باربرای تمام عمرم عادی شه. یه افسردگی عادی.
0 notes
Text
بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار شو بیدار شو راستی اسفنده باید در حال کار رو فیلم کوتاهه باشی. آرزوهای خوب من با توست
0 notes
Text
چقدر خوشحال شدم وبلاگ رو باز کردم. نمیدونستم نوشتی. اصلا فکر نمیکردم نوشته باشی ولی چقدر همه چی خوب شد. این چند وقت من همش درگیر اینم که چه مرگمه؟ چرا انقدر دعوا میکنم؟ چرا وقتی توقع دارم بهم بریزم آرومم و وقتی فکر میکنم رو خودم مسلطم داغون میشم. چرا زندگی انقدر سخته؟ چه مرگشه؟ چرا فقط نمیتونم همینجوری معمولی خوشحال باشم؟ چرا نمیتونم فکر نکنم؟
بعد یه عالمه با خودم حرف زدم و خسته شدم و ساکت، و یهو دنیا شروع کرد به زور جواب (یا حداقل نظرات دیگه) رو بهم تزریق کردن. هزار نفر با هزار لحن مستقیم و غیرمستقیم و بقیه صفت هایی که میشه اینجوری پشت هم چیدشون و بی ربط به موضوع هم نباشن، درمورد زندگی باهام حرف زدن و اینکه چطور تمام این پروسه از لحظه ای که چشماتو باز میکنی و متوجه میشی امروز هم قراره زندگی کنی، یه جنگه واسه بقا و راه رشد و پیشرفت. جایی که هر روز تو دنبال مشکل میگردی و پیداش میکنی و تمام تلاشت رو میکنی تا حلش کنی چون اون بهرحال اونجاست و تا حل نشه جایی نمیره و جاش رو هم به یه فکر و دید بهتر نمیده. یه جورایی آشیه که خودت پختی پس بخوری پاته و نخوری هم پاته. مساله فقط اینه که به شرتی پرتی بودن دنیا اعتماد کنی و همونموقع که پیش میاد بری تو کارش. چون ادعا میکنه وقتشه.
بعضیا میگن اسمش بزرگسالیه و قطعا اسمای دیگه هم تو هر آیین و تفکر و فرقه و  کتاب رنگی رنگی روانشناسی پیدا میکنی. بعضیا هم روش اسم نمیزارن و فقط چیزش میکنن. ولی من و تو همونقدر که میخوایم بدونیم چه خبره، دوست داریم روش اسم بذاریم پس بیا اینکارو بکنیم.
اون سریالا هیچکدوم رو نتفلیکس نیست ولی همیشه میتونی از تاینی موویز من استفاده کنی فقط حواست باشه ترامپ نفهمه. تا اسم این مرتیکه اومد بزار بهت بگم، خیلی زیاد دلم برات تنگ شده انقدر که وقتی خبرشو خوندم واسه چند لحظه تصور برگشتنت به بزور برگشتنت غلبه کرد و واقعا خوشحال شدم. اما هر کاری کنی در نهایت منو خوشحالتر از اون تصورات میکنه چون میدونم تو بدترین شرایط تو بهترین تصمیما رو میگیری.
0 notes
Text
یه وضعیتی باید باشه بین بی هدفی و کل عمر با تخمات بازی کردن، و حرص و زور زدن واسه رسیدن به یه جای مشخص. آدمایی که ما باشیم آدمای تعلیق هستیم، این رو چه بخوایم چه نخوایم، چه قبول کنیم چه نکنیم، چه به زبون بیاریم چه نیاریم، خیلی وقته میدونیم. خیلی وقته میدونیم زندگی که در حال ساختنش هستیم فارغ از اینکه گه خاصی بشه یا نشه، رو الگوهایی که میشناختیم نیست، و به این خاطره که تعلیق تو ذاتشه. یاد خاطره محمدی به خیر دلم واسش تنگ شد. یه دلیل دیگه م برای اینکه ما آدم این تعلیق هستیم و هرچه زودتر باید خود تعلیق رو در جای درستش بسازیم، اینه که آدمایی که من تحسینشون میکنم دقیقا آدمایی هستن که تعلیقشون رو پیدا کردن، نه آدمایی هدفشون رو و نه آدمایی که تخماشون رو.
0 notes
Text
از روزای اول این وبلاگ من انقدر ناله کردم و غر زدم که فقط خداروشاکرم (به سبک قلعه نوعی) که تو من و مود کوچک بی قرارم رو خوب میشناسی.
درست از شنبه هفته قبل، من هر روز میرم سر کار که یه گوشه ساکت و ثابت تو مدرسه ست و زنگ زدن به آدماییه که هر کدوم به دلیلی شهریه دخترشون رو تا حالا ندادن و من هی شماره میگیرم و هی بوق میشنوم و بعد هم یه سری جمله ثابت محترمانه و صمیمانه که با تشکرایی که بابت تربیت من از مامانم میکنن گویا تاثیرگزار بوده. شنبه ها بعد این کارا سر کلاس هم میرم. شاگردام  همه اولن و یه دومی و میتونم از برق چشما و لبخندی که لپاشونو سفت میکنه بگم دوستم دارن. ثمین هم تو کلاسمه و به جز همون یک ساعت و نیم که باید معلمش باشم، باقی روز از دیدن دویدنش تو حیاط درحالیکه ده تا بچه همقد خودش دنبالش میدوئن (معلما بهشون میگن یاران ثمین) لذت میبرم. نمیدونم حضورم معاشرت با بچه هاست یا صرف دیدن ثمین یا حتی فقط مفید بودن به حال این روزای مامانم، اما کار دیگه بهم فشاری نمیاره و حس بدی ازش ندارم و حتی یه ذره هم بخاطر فیلمی که قراره اواخر اسفند همیوجا بسازم، انگیزه دارم.
بیرون مدرسه اوضاع شاید بشه گفت 20-60-20 تقسیم بندی میشه. 20 درصد مواقع حالم خوب نیست که منجر به دعوا با امیر میشه و این اواخر کات موقت رابطمون {:یه چیزی رو بد فهمیده و چیزی به من گفت که دلم خیلی شکست و واقعا فکر میکردم دیگه نمیخوام ادامه بدم اما بعد به گه خوردن افتادم چون نه تنها خودم اون اندک گه رو پس داده بودم بلکه کاملا شاهد تصمیمگیری ناتوانیم تو کنترل احساستم واسه زندگیم بودم و این چیزیه که خیلی اصرار دارم درستش کنم. بعد من با مینا رفتم بیرون که چون هومن بود نتونستم حرف بزنم و ده دقیقه ای زدم بیرون و با خود امیر حرف زدم و دعوا کردم و شنیدمش و آروم شدیم. روزای بعدش رو به مفضل و جدی حرف زدن درمورد مشکلاتمون گذروندیم و نتیجه این شد که حالا که نمیتونیم همخونه بشیم لااقل همدیگه رو زیاد ببینیم تا این مشکلات پیش نیان}. 20 درصد مواقع انقدر حالم خوبه که میفهمم دیگه حالم بد نیست اما.... اما 60 درصد رو هوام مانی. تعلیق بین این حال خوب و بد و من فقط خودم رو مشغول میکنم تا چیزی برای خروج از این حالت پیدا کنم. نمیدونم اسمش چیه و کاش بدونم تا بتونم یه کاری به حال خودم بکنم ولی فعلا بهش میگم 60 درصد زیر گه.
فعلا روزای من اینجوریه. روشنی سطح اقیانوس رو میبینم اما انقدر پا زدم و نرسیدم، انقدر خسته و ناامیدم، که دیگه نمیتونم به ده متر بالاتر فکر کنم. فقط پا میزنم چون میدونم اون بالا زندگیه و اگه بهش نرسم مهم نیست چقدر بالا اومدم. فکر میکنم که درست میشه اما سخته و سرده و دوره و تاریکه و بخاطر همین شاید اصلا ارزش نداشته باشه. اما باز زور میزنم. واقعا زور میزنم سقوط نکنم ولی... الان یه چیزی به ذهنم رسید. به اینکه چقدر احمقم که اینو میدونم و باز کار غلط میکنم. دختر تو تلاش کردی، داری میکنی، داری واقعا زحمت میکشی اما الکی. واسه همینه که خسته ای. چون نمیفهمی تو این عمق اگه وا بدی پایینتر نمیری. نه هیچوقت نمیتونی چیزی یاد بگیری و نسبت بهش احمق باشی. نمیتونی تجربه کنی و فراموش کنی. نه نمیتونی ولی میدونی دیگه چی رو نمیتونی؟ صبر. صبر نمیتونی بکنی سحر و اینجاست که میفهمی چرا آدما وقتی بزرگتر میشن صبور میشن. چون تو انقدر پا زدی و بالا اومدی که حتی اگه وا بدی و فقط سرتو بگیری بالا به نوری که روی آب میرقصه نگاه کنی غرق نمیشی. چون این دست و پا زدنا اضافه کاریه واسه یه لحظه زودتر از لحظه درست رسیدن و خب که چی؟ تو کارت رو درست انجام دادی و حالا باید آروم باشی و منتظر نتیجه. مرسی مانی. مرسی که هستی و انقدر مفیدی حتی وقتی دوری. مرسی که دوست منی. بوس
0 notes
Text
منگول اگر خودش خواست میتونه برقصه
مشکلات آدم دو دسته هستن. نمیدونم چه دسته هایی، ولی دو مدل مختلفن، مثل هم نیستن این مدلا. سه شب پیش بعد از شیش روز که پریود نشده بودم اومدم رو کیت تست کنم، همینجوری دماغ پشت شیشه چسبونده طور داشتم نگاهش میکردم تا بالاخره نوشت یس، من که دولا بودم قبلش تا نیم خیز بلند شدم مشتمو تو هوا قفل کردم و بلند گفتم یس! چند لحظه طول کشید تا فهمیدم این برعکس چیزیه که من میخواستم. چند دقیقه طول کشید تا فهمیدم در واقع نگرانم میکنه هم از بابت حالم که باز انگولک بشه و بدتر بشه هم از بابت پول که بخاطر چند تا مسئله موقتا بیشتر از همیشه ندارم هم از بابت راه و چاه که بلد نیستم. چند دقیقه بعدترش یه کاغذ آوردم جلوم گذاشتم و شروع کردم به سرچ کردن و نوشتن، تا جایی که میتونستم اطلاعات در آوردم و بعد خزیدم زیر پتو شروع کردم به یه چیزی دیدن یا خوندن یادم نیست، ولی یادمه خوش گذشت و آروم بودم. فردا صبحش حدود نیم ساعت خودمو تو آینه نگاه کردم و از خودم خوشم اومد. دو روز بعدش اینجا تعطیلی بود امروز بالاخره میتونستم یه کاری بکنم، هر چی کاغذ مرتبط داشتم جمع کردم چند جا رفتم و چند جا زنگ زدم و باز رفتم و باز زنگ زدم تا بالاخره راه حل مناسب آدم بی پول و بی کس رو پیدا کردم! بعد داشتم فکر میکردم چطوره که بعضی مشکلات منو زمین میزنن بعضی مشکلات موتورمو روشن میکنن. یادم افتاد اسم بچه مو گذاشته بودی منگول، که واست چایی میاورد و میرقصید، یادم افتاد همه این چند روز داشتم با نگاه تو به زندگی نگاه میکردم، چون قبلا یه بار به این مشکل من خندیده بودی برام خنده دار بود. فهمیدم دلم میخواد همیشه خودت رو و نگاهت رو داشته باشم. مشکلات آدم دو دسته هستن، اونایی که تو قبلا بهشون نگاه کردی و اونایی که منتظر نگاه تو هستن. منگول عمه خرابته راستی و اینکه این فیلمایی که گفتی رو نتفلیکس نیست و من دسترسی دیگه ای ندارم، کتابو در خدمتم، حرف رو در خدمتتر. ضمنا، هیییی! تقصیر تو نیست و اشکالی نداره !!!! و در آخر عین الله خر است.
0 notes
Text
عملیات چندفازی غمزدایی و خوبسازی
فاز یک
تهیه و مشاهده سریال آتلانتا
Tumblr media
فاز دو
تهیه و مطالعه کتاب زندگی عوض کن سلف-کامپشن که امروز فهمیدم وجود داره و بشدت توصیه میشه و من همین الان دارم میخرمش+لینک
http://www.goodreads.com/book/show/10127008-self-compassion
فاز (اختیاری) سه
تهیه و مشاهده سریال برادران و خواهران
Tumblr media
فاز چهار
صحبت کردن درمورد همه اینا با من
مرسی :>
0 notes
Text
شرح ِ شرحه
 خیلی سخته این روزا. مثل یه عصر جمعه ست که از بس طول کشیده خسته شدی و انقدر خسته ای حتی نمیتونی لشتو ببری یه وری و یه تکونی به این حالت بدی. و اگه جمع کردی و همون ته مونده انرژیت رو گذاشتی رو رفتن، قبل از اینکه برسی دوست داری برگردی و باز فرو بری تو انزوات. منم حیلی خسته ام.
دیروز دومین جلسه تراپیم رو رفتم و همینکه دکترگفت وقت تمومه مثل فشنگ پریدم جلوش که خب؟ گفت خب چی؟ گفتم من چه گهی بخورم با این ناتوانی تو کنترل احساسم؟ گفت بنویس وقتی تموم شد یجوری بخون انگار تو ننوشتی و همون تو واسه احساست جواب منطقی پیدا کن. منم گفتم هفته دیگه نمیام تا ببینم بعد صد سال نوشتن، این جدید قراره چه تحولی بی آفرینه. شاید لااقل مغزم رو از این خستگی دائم فکر کردن دور، یا امیدوارانه تر، خفه ش کرد.
مشکل بزرگ من این وسط اینه که هیچ چیز اونقدر بد نیست و منم دارم واسه اونایی که خوب نیست تلاش میکنم (بیشتر از همیشه) اما حس خوبی ندارم. حرفایی هست دورتادور دلم که مثل مجسمه های سیمانی سنگ شدن و فقط یا یادآوری دائم لحظه های دلگیر روزای دلگیرم این حس بد رو تازه نگه میدارن. ازون حرفایی که یازده شب میکشوندمت خونه و چهار صبح با کله سبک و دل پر امید دست از سرت برمیداشتم و به هیچکس جز تو نمیتونم بگم. هوفففف.
من این روزا رو فقط واسه این زندگی میکنم که میدونم میبینمت و میخوام تا وقتی اونروز میاد حسابی دستم پر باشه. میخوام کلی چیز خفن برات تعریف کنم و همه ی روزاتو ازت بشنوم. من همه اینا رو فقط واسه این تحمل میکنم که نه تنها هیچ چیز اونقدر بد نیست، یه گوشه دنیا تو هستی که میتونی زندگی آدما رو تو چند لحظه قشنگتر از تمام سالهای عمرشون کنی. من صبر میکنم و انتظار میکشم و تلاش میکنم چون مطمئنم یه روزی که اونقدر دور نیست که نتونیم براش برنامه ریزی کنیم میبینمت و اون روز اگه بمیرمم راضیةََ مرضیه مردم. 
0 notes
Text
چون سرآمد دولت شبهای وصل، بگذرد ایام هجران نیز هم
رفسنجانی مرده و من شوکه وغمگینم و اینو میگم که بدونی نه فقط اگه کنارم بودی و امن و آروم و مطمئن با هم حرف میزدیم و سیگار میکشیدیم و دمنوش اسطوخودوس میخوردیم، حتی تو این همه ترس و ناامیدی که از ایران بعد رفسنجانی تو سرم هست، بازم اینو با اطمینان بهت میگم چون بهش مطمئنم و به تو مطمئنم. همونجوری که از شرایط سخت تر از این جون سالم به در بردی و حالا هم زنده ای و هم خفنترین زنی که میشناسم، میدونم و ایمان دارم که میگذره و دوباره وایمیسی و چرخ بر هم میزنی اگر غیر مرادت گردد و حالت خوب میشه. حالت خیلی خوب میشه.
0 notes
Text
کلمه در من عفونت میکند
دارم فکر میکنم اگر روزی من تو رو از دست بدم، یا تو منو، هر چی، اون روز چی از دنیا ممکنه برام مونده باشه؟ از شهریور علائم اختلال من برگشته بود، میدیدمش، نگرانش بودم، و مراعاتشو میکردم. آخرای آبان زمینم زد، تا الان داشتم خودمو با دماغ تو خاک میکشیدم، یه حسی دارم که انگار داره بهتر میشه، ولی مگه به حس های من تو این شرایط چیزی جز پوزخند میشه تحویل داد؟ حالا اینکه چی شد و چی گذشت که بمونه، همینقدر بگم که بی کلامم میکنه. اون سال هم بی کلامم میکرد. پاییز و زمستون 91 بود که ماهی، دو ماهی، یه بار میرفتیم کافه بارون دوتایی میشستیم، اون سال اولین اوجش بود که تمام ساعتای تمام روزام رو تو خودم مثل کرمی که میدونست حالا پروانه ای هم قرار نیست بشه قوز میکردم، اون موقع هم تو بودی که همون ماهی، دو ماهی، یکی دو ساعت کلام از من بیرون میکشیدی، مثل الان که بعد دو ماه دارم با تو حرف میزنم. اتفاق کم نیفتاده و فکر کم نکردم و تصمیم کم نگرفتم، ولی قبل و بیش از همه اینها، چشمام به روی یک حقیقت باز شده، اینکه من پر پر پر از اشتباهات شناختی نسبت به دنیا هستم، اینکه درک و دریافتم از واقعیت دنیا، نه فقط قابل اتکا نیست، که همیشه و هنوز با مشت میزنه تو صورتم. توی ذهنم، جای همه اونچه تو همه این سالها برای خودم فکر کردم و برای خودم ساختم رو سیال تیره و غلیظ و کشداری گرفته که بوی وحشتناک جنون و بن بست داره.
1 note · View note