Tumgik
amir-abtin · 6 years
Text
وقتی با خودت حرف میزنی اگر ناگهان تامل کنی، حرف زدنت قطع می‌شود.
طبق نظر سارتر آگاهی غیرتاملی همان کارهایست که باید انجام دهی؛ مثلا اگر به پی یر کمک میکنی در حالت غیر تاملی به او کمک میکنی چون باید کمک کنی، به همین سادگی. اما اگر تامل کنی آنرا مسموم میکنی (گرچه این به این معنی نیست که لزوما آگاهی غیرتاملی خوب و تاملی بد است)
حالا برمیگردم به خط اول؛ اگر موقع حرف زدن با خودت تامل کنی حرفت قطع می‌شود. اما سوال اینجاست که اگر تامل نکنی پس این آگاهی غیرتاملی (که با خودت حرف میزنی) به چه دردی می‌خورد؟
به نظر می‌آید در حالت غیرتاملی من درگیرم چون باید درگیر باشم و با خودم حرف میزنم در عین حال، چون غیرتاملی است پس همزمان در حال فراموش کردن آن مونولوگ هم هستم. یعنی من در حال عمل حرف زدن هستم بدون اینکه دقت کنم، فقط درگیری هایم را با خود بیان میکنم و فوری فراموشش میکنم پس اینجا فقط خود عمل مهم است نه آن فکر یا حرف. عمل هم نیاز به فراموش کردن فکر دارد. یعنی اگر یک بستنی میخورم و به خودم و بستنی تامل کنم سبب میشوم آنرا فراموش نکنم پس عمل رخ نمی‌دهد فقط یکسری تامل است که کاملا قصد شده به بستنی خوردن رنگ و بوی خاص و غیرواقعی می‌دهد. خلافش اما اینگونه است؛ اگر بستنی بخورم و تامل نکنم فوری آنرا فراموش میکنم اما آگاهیم وجود دارد، آگاهیم تبدیل به کنش شده. همان کنش است که دوباره آگاهیم میشود با این تفاوت که شبیه به فکر نیست چون فراموش شده. منظورم این است که کنشِ فراموش شده (ظاهرا خودجوش که خودجوش نیست) به آگاهی بدل میشود طوری که بجای اینکه تبدیل به ذهنیت یا محتویات ذهن یا ایده و فکر شود بدل به یک حالت متافیزیکی میشود که مرا می‌سازد (متافیزیک منظور ماورا نیست فقط مشخص نیست چگونه اثر می‌گذارد)
به زبان ساده؛ من وقتی کاری را در حالت غیرتاملی انجام دهم بنوعی فکر نمیکنم. پس در حال کنش هستم و اقدامات من هم فورا فراموش میشوند تا شدیدا عمل باشند و به هیچوجه فکر در آن رسوخ نکند. با این عمل من خودم را می‌سازم.
مثل همین الان که من این نوت را مینویسم. دقیقا من غیرتاملی انرا نوشتم. تند و بی وقفه بدون اینکه فکر کنم یا جملات را سرهم کنم یا بدون اینکه فکر کنم اشتباه است و الان هم کلمه قبل را به یاد ندارم چون هر کلمه که مینوشتم به دنبال کلمه بعدی میرفتم و از خطوط قبلی گذر میکردم. کاملا روان مسیر را میرفتم و اگر تامل میکردم میان راه متوقف میشدم. پس یک کنش نوشتن فلسفه مرتکب شدم که این کنش مرا تبدیل به اقدام می‌کند (دقیقا کلیت من بدل به کنش می‌شود، نه کنشگر) پس این عمل نوشتن( نه معانی یا مفهوم نوشته هایم) مرا می‌سازد.
یا نقاش که نقاشی می‌کند خطوط را می‌کشد بدون اینکه تامل کند و یک کنش فراموش شونده انجام می‌دهد و اینگونه خود را می‌سازد.
2 notes · View notes
amir-abtin · 6 years
Text
من نمیدونم اینجا چکار میکنم!
1 note · View note
amir-abtin · 6 years
Text
در انتظار گودو میگه
-چکار کنیم؟
-بریم
-باشه بریم
ولی هیچکدوم از جاشون تکون نمیخورن.
میشه گفت این دقیقا بیانگر ماهیت وجودی انسانه؛ تصمیماتی در حد «بریم» اما کجا؟ معلوم نیست. و چون نمیدونیم کجا؟ پس نمیریم. و خودش مثل رفتنه چون در لحظه ی رفتن «اضطراب» باعث میشه در یک آن به جاهایی بریم که برامون کافیه. و دوباره صبر کردن چون منتظریم "خود واقعی" بالاخره پیداش بشه و بگه واقعا برو. چون همیشه ینفر دیگه باید بگه «بریم»، تنهایی نمیشه. اون ینفر هم هیچوقت پیداش نمیشه.
برای همین
-چکار کنیم
-بهتره هیچ کاری نکنیم
-اره اینطوری مطمئن تره
1 note · View note