Tumgik
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• میگن امروز روز شیرازه و اگه دست من بود و الان میشد اونجا باشم، قطعا از صبح تا ظهرش رو تو #مسجد_نصیر_الملک و پشت این شیشه های رنگی و خوش ذوقش به سر میبردم تا تمام دنیارو رنگی میدیدم و عصر تا نیمه های شبش رو هم #حافظیه میموندم و گوش میدادم به همون صدای گرمی که مشغول حافظ خونی بود... ‌ پاییز دو سال پیش، اولین سفرم با قطار و اولین شیراز گردیم و اولین سفری بود که تمام برنامه هاش پای خودم بود، اصن چقد دلم تنگ شد برا #شیراز ، برا اون روزام ... ‌ ‌ ‌ _________________________ #mustseeiran #shiraz #Iran #everydayiran #travellife #travel #travelgram #ilovetravel #tourismiran #irangardi #adventure #insiran #aksdastan #aks_baran #persianlikes #akas_khoone #pasandha #ipixell #mobilephotography‌ #ir_photographer #earthpix #persianarchitecture #harfeaks #akas_baashi #aksiine #pasandha #travelpic #travelphotography (at Shiraz, Iran)
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• میگن امروز روز شیرازه و اگه دست من بود و الان اونجا بودم قطعا از صبح تا ظهرش رو تو #مسجد_نصیر_الملک و پشت این شیشه های رنگی و خو�� ذوقش به سر میبردم تا تمام دنیارو رنگی میدیدم و عصر تا نیمه های شبش رو هم #حافظیه میموندم و گوش میدادم به همون صدای گرمی که مشغول حافظ خونی بود... ‌ پاییز دو سال پیش بود و اولین سفر با قطار و اولین شیراز گردیم، اصن چقد دلم تنگ شد برا #شیراز ، برا اون روزام ... ‌ ‌ ‌ _________________________ #mustseeiran #everydayiran #travellife #travel #travelgram #ilovetravel #tourismiran #irangardi #irantravel #Naturelover #adventure #shiraz #Iran #iranemoon #insiran #insiran1 #aksdastan #aks_baran #persianlikes #akas_khoone #pasandha #ipixell #mobilephotography‌ #ir_photographer #earthpix #persianarchitecture #iranianarchitecture (at Shiraz, Iran)
1 note · View note
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• اینهمه عاشق رفتن به خرمشهر و اینا بودم، حالا که رفتم‌ نمیدونم چرا انقدر در حقش دارم ظلم و ستم میکنم و هی تنبلی و بی حوصلگی میکنم و نمیرم سراغ عکساش تا آمادش کنم! زندگی همین مدلیه اصن، به هرچی برسی برات عادی میشه، والا دیگه! اما حیفه اخه کلی اطلاعات در مورد زمان باز بودن مکان های تاریخیش که تو گوگل هم هیچ خبری ازشون نبود و ازین جور چیزا درآوروم که بقیه هم هی مثل ما با در بسته روبرو نشن، یا از مکان هایی که هیچ عکسی تو گوگل ازش نبود عکس از داخلشون گرفتم که بزارم گوگل تا همه بتونن قبل رفتن بهش دسترسی داشته باشن و بعد تصمیم بگیرن برن یا نه، اما هی تنبلی هی تنبلی! جهت اقدامی برای رفع تنبلیم فعلن با این غروب افتاب از پشت پنجره قطار مسیر تهران اندیمشک برا دست گرمی شروع میکنیم تا به زودی بقیش رو با توضیحات بزارم:) ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• #memories طعم غذا و لحظه ها... ‌ بعدن نوشت: عکسا چقدر حرف دادن برا گفتن، الان که خودم دوباره نگاهم بهشون‌ افتاد حتی تک تک ثانیه هاش یادم اومد لحظه سفارش همون غذا که یادم رفته اسمش رو، که چرا نزاشتمش. که هون نفس کشیدن کنار اون دریا و گرمای هواش ... عکس از طبیعت بی جان از در و دیوار از خاطره و لحظه ها بعدها موقع ورق زدنش چه حس غریبی داره... ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• #memories خیلی ساله که دیگه عکسای سفرهام بیشتر از اینکه از خودم و آدما باشه عکس از لحظه هاس، ثبتشون میکنم و بعدها با نگاه کردن بهشون میتونم درست برم به همون ثانیه، کافیه یه لحظه چشمامو روی هم بزارم و همه چیز رو به یاد بیارم، لحظه هایی که شاد بودم یا غمگین، صدای خنده ها و حرف ها و گذر ثانیه به ثانیش رو میتونم بشنوم، حتی بادی که از لای موهام رد میشد و خنکای میون آب بودن و صدای مرغ دریایی که بالا سرمون در حال فریاد کشیدن بود، یا حتی صدایی که داشت داد میزد و تند تند اسم تنگه ای که قرار بود از روش رد بشیم رو میبرد تا مسافر جمع کنه برای حرکت کشتی و تشبیه سازی ما به توکسی های خودمون برای گرفتن مسافر، میبینید یه عکس میتونه چقدر خاطره ساز باشه. البته که بعضی وقتا و بعضی سفرها رو بعدها حسرتش رو خوردم که چرا عکس کم انداختم و البته که قرار بود بیام عکس های سفر دزفول و شوش و شوشتر و خرمشهر رو و حتی طبیعت های باقیمونده از اردبیل رو بزارم ولی خوب داشتم عکسارو نگاه میکردم که یادم انداخت دقیقن پارسال همین روز تو راه رفتن بودم یاد تمام لحظه های رسیدنم از فرودگاه تا به این شهر و کشور افتادم و دلم تنگ شد. خیلی سال بود که دلم میخواست روز تولدم برم خرمشهر که اخرشم رفتم ولی خوب نه روز تولدم، اما اینبار آرزو کردم برم اینجا خدا کنه مثل خرمشهر انقد دست دست نکنم و کولم رو بندازم دوشم و روز تولدم همینجا باشم، اما فعلن مجبورم به عکساش دل خوش کنم.
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• #memories قدم زدن میون کوچه پس کوچه های شهر و شنیدن صدای پای رهگذرا، فریاد شادی‌ و خنده هاشون و سگی که با خیال آسوده و بی تفاوت به تمام‌ این همهمه ها وسط راه خوابیده بود و نظاره گذشتن و رفتن آدما بود. و عکس هایی که خاطرات مکتوبن، چه آسمونی آبی باشه تو شب مهتابی یا ساختمانی بی جون که تو از کنارش گذشته باشی. خوب بلدن پر پرواز بهت بدن و دوباره ببرنت تو همون لحظه و مکان بین تمام شلوغی ها و هیجانش و شادی و غمش... ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• من ازین باغ فقط همین قسمتش رو میشناسم میون درختای شاهتوتش و بچه ای که پله های روبروش رو بالا و پایبن میکرد نشسته ام منتظر...
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• شاید شما هم اگه منظره روبروی اتاقتون این شکلی بود تا صبح هزار بار بیدار میشدید و مثل من پنجره رو باز میکردید هوای خنکش رو نفس میکشید و به نور ستاره هاش میون سیاهی شب زل میزدید و هی دوباره از اول. خوب اما وقت خدافظی از این منظره و #شوشتر هم رسید و پیش به سوی #آبادان :)) ‌ ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• حال دلش معلوم نبود، یک سمتش ابری و گرفته، سمت دیگه پر از نور و گرما. اون دور دورا وسط قلبش یه حفره بزرگ داشت، مثل یه تیکه از پازل که گم شده بود سفید و خالی. ابرای سیاه به سرعت در حال حرکت بودن و میخواستن تمامش رو پر کنن، اما پر نشد و آسمون تا میتونست بارید بارید و حلقه رنگی بالا سرش ظاهر شد و من تمام مدت فقط نگاهش میکردم و به این فکر میکردم روزای ابری رو دوست دارم یا نه؟ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• بهار میگذرد، خیز و دست دلبر گیر ... ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• اینجا ایرانه هر گوشش پر از قشنگیه کافیه همت کنیم و گوشه گوشش رو بگردیم. منم بلخره همت کردم کولمو انداختم به دوشم و نقطه ورودی اندیشمک و بعد اون پل قدیم #دزفول با آش محلی و مقصد نهایی هم بلخره میرسیم به خرمشهر و البته یه طری شهرهای دیگه هم این بین هست ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• مثل بهشت گمشده بود میون اونهمه شلوغی و لحظه خدافظی از اون بهشت کوچک رسیده بود و زمان برگشت دوباره به همهمه و شلوغی بازار و چرخ زدن زیر نور بزرگ لامپ هایی که بالای سر تمام مغازه ها آویزون بود... و قدم زدن میون مردم و هیجان پر کردن سطل های سفید کوچولو از انواع آلوچه های ترش و ملس و خرید پنیرهای محلی که همچنان هر روز صبح مهمون خونمونه و به احترام وجودش صبح ها با نون بربری کنجدی تازه از خودمون پذیرایی میکنیم:)) فقط حیف دیگه چیزی به پایان عمرش نمونده و دوباره باید برگردیم به پنیر های پاستوریزه وطنی... ‌ ‌ اضافه میکنم که اون پنیرها پنیر کوزه ای و اون یکی هم سرشیر محلی و اون اخری هم تست روسری ترکمن هست البته:)) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• انقد اب زلال و شفاف بود طاقت نیاوردم یه گوشه خلوت گوشه ای از بدن رو زدیم بر آب، هنوزم غذا نخوردیم تازه مسیر بعدی ام شوشه، دلم نمیاد دل بکنم اخه :) ‌ ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• فقط خواستم بگم ما خودمون ازین بک گراد های ویندوز اکس پی داریم از برای اونا هم قشنگتر ؛) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• یه راهروی خلوت بود میان بازار که وقتی واردش میشدی انگار شهری رو پشت سر گذاشته باشی و شهر جدیدی جلو روت باشه، یه شهر آروم اما پر از حرف. از راهرو که میگذشتی چشمت میافتاد به سقف گنبدیش، زیر گنبد نورانیش یه فرش فروشی بود که قدیما باز بود، دلم میخواست باز قدم میزاشتم داخل حجرش و چشمم میافتاد به رنگ به رنگ فرش و گلیم هاش، اما بسته بود. شانسه دیگه بعضی وقت ها یار نیست. کنار دستش یه راهرو دیگه بود، راهرویی تاریک که ورودی همون شهر بود. دیگه از سر و صدای بازار خبری نبود. هوای تازه بهاری بود و صدای چک چک ناودون روی سنگ ریزه های لب باغچه، که یه گودال کوچیک درست کرده بود و گُل های سفید و بنفشی رو کنار خودش جمع کرده بود. دو قدم اونطرف تر، ورودیش یه فرش قرمز پهن شده بود؛ انگار که با زبان بی زبانی داشت خوش آمد میگفت به مسافراش‌. دورتا دورش هم پر از مغازه هایی بود با دیوار های آجری بارون زده که خروار خروار وسیله و چوب از سر و کول هرکدوم بالا میرفت، ولی انگار صاحباش خیلی وقت بود نبودن، یا شایدم بودن و بی صدا یه گوشه پشت خرت و پرت های دکان شون نشسته بودن و مارو نگاه میکردن. بارون نم نمی میامد و ما سنگر گرفتیم کنار سقف چوبیش نزدیک همون ناودون و خاطرات رو دود کردیم و حرف زدیم و نفس کشیدیم. اما خاطرات دود شدنی نبود و با نفس بعدی دوباره بر می گشت سرجاش. نم نم بارون قطع شده بود و چرخی زدم میون قشنگی هاش، اما چقد دلم میخواست وقت بیشتر بود و سرک میکشیدم پشت در و دیوار بخار گرفته مغازه هاشون و بین خرده ریزه هاش قدم میزدم و حال دلشون رو جویا میشدم و حال دلم رو. اما وقت تنگ بود نه حال دلی جویا شدیم و نه صحبتی رد و بدل شد... ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• تمام جاده چشمم بهشون بود؛ هر جا سر بر میگردوندم بودن. چنان پاهاشون رو محکم کنار هم به زمین کوبیده بودن و بیخ ریش هم چسبیده بودن که انگار هیچ سنگینی و مسئولیتی روی دوششون نبود. کلاهشون رو تا چشم پایین کشیده بودن و بی خیالیشون کل دنیارو برداشته بود. حال دلشون خوب بود و اینو از دستای به هم قلاب شده و دستای رو به آسمونشون میشد فهمید. از خستگی هیچ نمیدونستن و دست به هم دیگه در حال رقص و آواز بودن. دیگه از کاج سنگدل سیم پیام خبری نبود و جاش دوش به دوش کنار هم بودن ... ‌ ‌ ‌
0 notes
marjansin · 6 years
Photo
Tumblr media
••• چشمای منتظر به پيچ ‌جاده ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
1 note · View note